حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

حلما قشنگترين نعمت خدا به ما

سفر به همراه درياي دلمون حلما به درياي شمال

1392/7/20 11:12
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر همه وجود و زندگيمون كه هر روز بيشتر از ديروز دوستت داريم.

پنجشنبه شب بود كه داشتيم از خونه مادرجون اينا برميگشتيم كه يهويي بابايي توي ماشين گفت كه موافقي شنبه بريم شما؟

منم كه هاج و واج مونده بودم و بي اختيار گفتم آره خيلي دوست دارم، فقط اينكه شما اذيت نميشي؟ بابايي هم جواب داد: نه توكل به خدا...

تا اينكه رسيديم خونه و لباسامونو عوض كرديم و ميخواستيم بخوابيم كه يهويي بابايي پيشنهاد دومي داد و اون اينكه فردا كه جمعه هستش بريم تهران و شنبه صبح به سمت شمال بريم. ميگفت اينجوري مطمين تره. من ديگه نميدونستم چي بايد بگم، آخه هنوز هيچ آمادگي براي سفر نداشتم و هيچ وسيله اي رو جمع نكرده بودم. خلاصه با نظر بابايي موافقت كرديم و همون موقع شروع به جمع كردن وسايل شديم.

راستي مامان جون اينا هم تهران بودن و غير از پدرجون اينا هيچكس از سفر يه دفعه اي ما باخبر نبود.

خلاصه جمعه صبح ساعت 11/30 دقيقه به سمت تهران حركت كرديم.

بابايي واقعا رانندگيش خوب بود، ولي تا حالا رو نكرده بود. اين اولين بار بود كه با ماشين شخصي به مسافرت ميرفتيم.

ساعت 5 به تهران رسيديم و به خونه دايي حسين زنگ زديم كه ما نزديك خونتون هستيم. شب رو اونجا استراحت كرديم و فردا صبحش به سمت ساري حركت كرديم و بالاخره به شمال رسيديم.

بگذريم... از خودت بگم. اول روي شن هاي ساحل خيلي آروم و خوب بازي ميكردي و دوست داشتي تا اينكه يه موج بهت نزديك شد و يه خورده پاهات خيس شد. اون موقع بود كه خيلي ترسيدي و گريه كردي. آب تو از آب ميترسي و ديگه از بغلم پايين نيومدي. چرا ترسيدي نميدونم...

راستي اونجا به مامان جون اينا و مهلا اينا پيوستيم و به ويلايي كه گرفته بودن رفتيم. تو هم كلي باهاشون بازي كرديم، ولي همش مراقب تو و مهلا بوديم كه به همديگه نزديك نشيد. آخه بدجور با هم شوخي ميكنيد...                                1

 

در ادامه برات عكساتو ميذارم كه ببيني:

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)