حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

حلما قشنگترين نعمت خدا به ما

دستم سوخت

1392/6/27 9:44
153 بازدید
اشتراک گذاری

(روز شنبه 23/6/92 حدود ساعت 6 عصر)

دیگه اینقدر به من غر نزنید! خوب میخواستم به بابایی کمک کنم! باید سردرمیاوردم که اتوکردن چه جوریه!

بله درست حدس زدید بابایی در حال اتو کردن بود که رفتم خیلی دوستانه و مرموزانه کنارش نشستم. ایشون خبر نداشت میخوام سر از کارش دربیارم..........

بابابی بی خبر از همه جا اتو رو روی پایه میزاتو قرار داد، منم یواشکی اومدم دستمو بردم زیرپایه ای که اتو روش قرار گرفته بود. اما ای وای من! اتو نامردی کرد و منو لو داد، میپرسید چه جوری؟ یهویی یه عالمه بخار مثل غول چراغ جادو از اتو بیرون اومد و بر دست من بیچاره فرود اومد و اشک منو درآورد. 1

شروع کردم به گریه کردن 2

بابایی که هنوز متوجه نشده بود دستم سوخته، پرسید حلماجون چرا گریه میکنی؟

بیشتر گریم گرفت............

پرسید دخترم چیه عزیزم؟

و آنگاه بود که با ناراحتی دستمو بهش نشون دادم و با ناز و ادای همیشگی گفتم اووووووووووی...

بابایی بعد از اینکه فهمید چی شده هول شد و سریع یه لیوان آب یخ آورد و دستم رو داخلش گذاشت، همین موقع مامانی هم (که یه جایی بود) سررسید و دوتاشون دستمو خنک کردن و برام پماد سوختگی زدن.

قرار بود بریم خونه پدرجون اینا. مامانی حس مادریش به جوش اومد و بخاطر من یه خورده از دست بابایی ناراحت شد، ولی زودی آشتی کردن و بعد هر سه تامون رفتیم مهمونی.

دستام خیلی قرمز شد و تاول زد. ولی خداروشکر که بدتر از این پیش نیومد و به خیر گذشت.

امیدوارم که دیگه یاد بگیرم به وسایل خطرناک نزدیک نشم و وقتی مامانی با همون لحن مخصوصش که بابایی همش تقلیدشو درمیاره بهم میگه "نه نه نه نه کار بدیه خطرناکه" 3   به حرفش گوش کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)