حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

حلما قشنگترين نعمت خدا به ما

از پوشک گرفتن حلما

دخترکم دیگه یواش یواش بزرگ شده وباید متناسب با بزرگ شدنش ما هم باید خودمونو باهاش هماهنگ کنیم. خیلی وقت بود که به فکر افتاده بودم که حلما رو برای رفتن به دستشویی آموزش بدم اما برام خیلی کار سخت و نگران کننده ای بود. به همین دلیل بود که همش پشت گوش مینداختم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنم و روز چهارشنبه مورخ 12/6/93 این پروزه رو شروع کردم. اولش شورت آموزشی پاش پ/پوشیدم تا کم کم تقریبا یاد گرفت. حدودا یه هفته ای طول کشید تا یاد بگیره خودشو نگه داره ولی همش ازش میپرسیدم که بریم دستشویی و زود به زود میبردیمش. الان با گذشت دقیقا دو هفته از این تلاش و اراده دیگه دخترم الان برای رفتن به دستشویی خودش خبرمون میکنه. واقعا احساس ...
26 شهريور 1393

مشهدی حلما خانم

مدتها بود نیت کرده بودیم که به پابوس امام رضا بریم..... بالاخره آقا طلبید و سعادت پیدا کردیم برای اولین بار دخترمونو ببریم مشهد...... روز چهارشنبه مورخ 19/5/93 ساعت 9 صبح به سمت مشهد پرواز داشتیم. از همین جا شیرین کاریهای خانم طلا شروع شد:   <هباپیما کگ بالا  اوووووووووووووووو > این تکیه کلام حلما خانم شده بود در طول سفر و تا به امروز...... وقتی رسیدیم ،به سمت هتل آرامیس حرکت کردیم. راستی مامان جون و خاله سمانه و خاله نرگس هم همراه ما بودن. بعد از چند ساعت استراحت آماده شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. خیلی دلمون برا حرم تنگ شده بود. لحظه ورود به حرم! چقدر هیجانی و زیبا بود. با این نیت که دخترمونو بیمه و کنیزه امام...
26 شهريور 1393

دومين زادروز دختر گلمون ميمون و مبارك

سلام حلماجونم. امروز دومين سالروز ورود تو به زندگي ماست. ورودي كه با خود شور و اشتياق و محبت رو برامون به ارمغان آورد. دوسال پيش بود كه تو به خونه ما اومدي و اميد رو با خودت آوردي و تا به امروز روشني و چراغ زندگي ما شدي و هستي. دختركم: فقط ميتونم بگم كه خدا يكي از بزرگترين عناياتش رو به من و مامانت عطا كرد و فقط از خودش ميخوام  كه توفيق بده تا بتونيم شكرگذار اين نعمتش باشيم. با آرزوي صد سال طول عمر با عزت و افتخار براي حلماي گلمون... (انشاله)
10 خرداد 1393

حكايت هاي حلما و دكتر سبزي

دخترك عزيزم سلام. ميدونم مدت خيلي خيلي زياديه كه وبلاگتو بروز نكرديم، به حساب بي توجهيمون نذاري گلم، فقط فرصت نكرديم. حتما ميپرسي بعد از اين همه مدت چرا اين عنوانو انتخاب كرديم؟!! پدر دقيقاً 8 ارديبهشت جراحي قلب باز انجام داد و اونم توسط دكتر سبزي كه يكي از بهترين جراحاي قلب كرمانشاهه. بعد از توضيح اين مطلب بيشتر برات ميگم كه ديگه خيلي از كلمات و گاهي جملات رو خوشگل ميگي... بعد از توضيح اين مطلب بيشتر برات ميگم كه ديگه خيلي از كلمات و گاهي جملات رو خوشگل ميگي... يكي از حرفايي كه ياد گرفتي اينه: ازت ميپرسيم حلما پدر كجاشو عمل كرده؟ حلما: پّدّ اوف اّلبش (پدر قلبش اوف شده) ما: كي عملش كرده؟  حلما: دُدُر اّبزي (دكتر س...
3 خرداد 1393

واکسن 18 ماهگی

سلام دختر خوشگلم حلماي ما هم یک سال و نیمه شد و واکسن 18 ماهگیش رو هم زدیم و تمام دلخوشیم این بود که تا زمان مدرسه از شر واکسن خلاص میشیم ولــــــــــــــــــی این آخرین واکسن اینقدر سخت بود که خاطرش هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد. دخترك کوچیک من 48 ساعت تمام حالش بد بود و تب داشت و پاهاشو نمیتونست تکون بده و فقط تو بغلم بود و مثل آدم بزرگا ناله میکرد. دیدن این صحنه و صورت قشنگش که از شدت تب سرخ شده بود ، برای ما که عادت نداریم ببينيم حتی یک ثانیه یه جا بند شه خیلی سخت بود، وای به حال خودش که حتما خیلی سختتر بهش گذشته. قبل از اين هم حدود 3 هفتس كه حلما مدام مريضه و دارو ميخوره. خلاصه توی 48 ساعت اول فقط چند ساعت خوابیده بودم. تحمل این چند رو...
17 آذر 1392

گزارشي از حرفا و كاراي جديد حلما

دخترم سه چهار روز پيش پنجمين دندونش دراومد. در راه رفتن هم كه ماشالا اجازه نميده كسي دستشو بگيره و دوست داره خودش مستقل راه بره. پياده روي هم خيلي دوست داره. الان ديگه بيشتر حرفايي رو كه بهش ميگيم ميفهمه و هر كاري ميكنيم تكرار ميكنه. بعضي از كلماتي كه ميگه رو مينويسم كه فقط خودمون منظورشو ميفهميم: آاو  :  دارو - جارو اوژژژد : گوشت عم ا : عمه امّي : امين جو ژو : چوب شور ميو ميو : گربه ا او : عروسك ع اي : علي داخ : داغ آخا : آقا اند : قند   دخترم خيلي ماساژ دوست داره، دراز ميكشه و اشاره ميكنه كه با ماساژور ماساژش بديم. الهي قربونش برم. ...
20 مهر 1392

سفر به همراه درياي دلمون حلما به درياي شمال

سلام بر همه وجود و زندگيمون كه هر روز بيشتر از ديروز دوستت داريم. پنجشنبه شب بود كه داشتيم از خونه مادرجون اينا برميگشتيم كه يهويي بابايي توي ماشين گفت كه موافقي شنبه بريم شما؟ منم كه هاج و واج مونده بودم و بي اختيار گفتم آره خيلي دوست دارم، فقط اينكه شما اذيت نميشي؟ بابايي هم جواب داد: نه توكل به خدا... تا اينكه رسيديم خونه و لباسامونو عوض كرديم و ميخواستيم بخوابيم كه يهويي بابايي پيشنهاد دومي داد و اون اينكه فردا كه جمعه هستش بريم تهران و شنبه صبح به سمت شمال بريم. ميگفت اينجوري مطمين تره. من ديگه نميدونستم چي بايد بگم، آخه هنوز هيچ آمادگي براي سفر نداشتم و هيچ وسيله اي رو جمع نكرده بودم. خلاصه با نظر بابايي موافقت كرديم و همون موقع ...
20 مهر 1392

دستم سوخت

(روز شنبه 23/6/92 حدود ساعت 6 عصر) دیگه اینقدر به من غر نزنید! خوب میخواستم به بابایی کمک کنم! باید سردرمیاوردم که اتوکردن چه جوریه! بله درست حدس زدید بابایی در حال اتو کردن بود که رفتم خیلی دوستانه و مرموزانه کنارش نشستم. ایشون خبر نداشت میخوام سر از کارش دربیارم.......... بابابی بی خبر از همه جا اتو رو روی پایه میزاتو قرار داد، منم یواشکی اومدم دستمو بردم زیرپایه ای که اتو روش قرار گرفته بود. اما ای وای من! اتو نامردی کرد و منو لو داد، میپرسید چه جوری؟ یهویی یه عالمه بخار مثل غول چراغ جادو از اتو بیرون اومد و بر دست من بیچاره فرود اومد و اشک منو درآورد. شروع کردم به گریه کردن بابایی که هنوز متوجه نشده بود دستم سوخته، پرسید حل...
27 شهريور 1392