حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

حلما قشنگترين نعمت خدا به ما

واکسن 18 ماهگی

1392/9/17 14:40
134 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوشگلم

حلماي ما هم یک سال و نیمه شد و واکسن 18 ماهگیش رو هم زدیم و تمام دلخوشیم این بود که تا زمان مدرسه از شر واکسن خلاص میشیم ولــــــــــــــــــی این آخرین واکسن اینقدر سخت بود که خاطرش هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد. دخترك کوچیک من 48 ساعت تمام حالش بد بود و تب داشت و پاهاشو نمیتونست تکون بده و فقط تو بغلم بود و مثل آدم بزرگا ناله میکرد. دیدن این صحنه و صورت قشنگش که از شدت تب سرخ شده بود ، برای ما که عادت نداریم ببينيم حتی یک ثانیه یه جا بند شه خیلی سخت بود، وای به حال خودش که حتما خیلی سختتر بهش گذشته. قبل از اين هم حدود 3 هفتس كه حلما مدام مريضه و دارو ميخوره.

خلاصه توی 48 ساعت اول فقط چند ساعت خوابیده بودم. تحمل این چند روز غیر ممکن بود (مضاف بر اين چند روز بود كه بخاطر مشكلاتي كه توي اداره برام پيش اومده بود خيلي عصبي شده بودم). البته فکر میکردم كه تحمل اين خستگي و بي خوابي غیر ممکن است، چون تمام اینها رو به راحتی واقعا به راحتی تحمل می کردم وتنها چیزی که نمیتوانستم تحمل کنم دیدن ناراحتی کودکم بود. اینکه میدونستم چقدر داره زجر میکشه ، اینکه کاملا درکش میکردم.

و تمام مدت به این عشق بی نهایت و خالص فکر میکردم . این عشق یکطرفه ... ولی شیرین که تنها با یک در آغوش گرفتن لبریز میشدم از تمامی آنچه میخواستم و تمام خستگی ام به یکباره از بین میرفت. از اینکه حتی گاهی فقط برای چند لحظه سرشو روی شونه هام میذاشت و من مست بوی موهاش و تنش میشدم که اعتراف میکنم از بوییدنش سیر نمیشم.  این چندین روز بسیار سخت تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و چقدر ممنونش هستم از این توانایی بزرگی که در من ایجاد کرده و ازین تغییرات بزرگ.

 

باورم نمیشه این "من" همونیه که اگه یه روز از دانشگاه می آمدم و نمی خوابیدم مریض میشدم ، اگه چند روز پشت سرهم امتحان داشتم یا حتی درگیری ذهنی اونم از نوع درگیری های خوب و شاد ، حتما کارم به سرم میکشید، این همون منم که اگه مهمونی یا عروسی دعوت میشدم از یک هفته قبل مراسم آماده شدن داشتم.

 "من" چه درکی از خستگی داشتم زمانی که تازه وقتی از مهمونی میامدم فقط صد دست لباسی رو پوشیده بودم و آخرشم هیچ کدوم رو نپسندیده بودم فقط از رخت آويز درمياوردم و پرت میکردم پایین و می خوابیدم و فردا صبح وفتی چشم باز میکردم مادر مهربونم همه رو تا شده توی کمد گذاشته بود و منو دعوت به خوردن صبحانه آماده شده میکرد و جالبه من میل نداشتم یعنی داشتم ولی حوصله اینکه برم تا آشپزخونه نداشتم !!!

 

این "من" چقدر میتونه عوض بشه !!!!!!!

 

نکته جالب این تغییرات اصلا همینه که این "من" همیشه ناراضی از همه چیز الان از همه چیز تقریبا راضیه و خوشنود و روزی صدهزار بار دارم خدا رو شکر میکنم و عذر تقصیر دارم بابت روزهای بسیار خوبی که داشتم و با نارضایتی گذروندم و ممنونم بخاطر تمام مشکلاتی که تو این مدت برای زندگیم پیش اومد که شاید اگه این اتفاقها نیفتاده بود من قدر چیزهایی رو داشتم و حتی چیزهایی رو که ندارم نمیدونستم.

 

 شاید الان دیگه با داشتن یک احساس خوب حتی اگه برای یک ساعت باشه ، حتی در رویا ، تا این حد شیرینی و لذتشو حس نمیکردم . شاید هیچ وقت نمیفهمیدم "دوست داشتن از عشق برتر است" و این احساس "رهایی" که دارم برام خیلی با ارزشه چرا که میتونم بالهامو باز کنم میتونم فرای همه چیز پرواز کنم. میتونم ببینم و چشمامو ببندم ، گوش کنم و نشنوم ، ببخشم و محبت کنم و ... و بی نهایت عاشق باشم هر چقدر که دلم بخواد هر طور که دوست داشته باشم. خدای مهربونم بابت این " رهایی" ممنونم.

راستی حلماي ما دو تا دندون آسیاب در بالا در دو طرف داره درمیاره. لثه پایینش هم حسابی ورم کرده.

تقريبا همه افرادي رو كه باهاشون در ارتباطه ميشناسه و وقتي ازش ميپرسيم نشونشون ميده. سينه ميزنه و حسين حسين ميگه.

دخترم خيلي مهربون و خونگرمه. بغلشو باز ميكنه و محكم بغلت ميكنه و با ناز ميگه عزيزم.

 

الان دیگه خیلی از کلماتی که میگیم بطور نامفهوم و رمز محرمانه تکرار میکنه. چندتاشو مینویسم:

ابس : یعنی اسب

گگل ییل: بغل

بیس: سیب

امیس: سیب زمینی

پ پ: پدر

ممه: عمه

اوش: گوش

اس: سر

ابیز: بازی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)